بکگراند کیوت
ادامه مطلب⭐
ادامه مطلب⭐
1.موضوع : اگر گربهاش باشی
کاراکتر : دازای اوسامو
رابطه : لازمه بگم؟
☆ یه کربه قهوهای هستی
☆ مثل خودش بانداژت میکنه
☆ شاید ببرتت آژانس
☆ خیلی دوستت داره
2. موضوع : اگه باهم برید بستنی بخورید
کاراکتر : تاچیبانا هیناتا
رابطه : دوست/همکلاسی
☆ بستنی توتفرنگی میخورید
☆ کلی باهم حرف میزنید
☆ بعد هم میرید خرید
☆ خوش گذشت؟
3. موضوع : اگر برادرت باشه
کاراکتر : ناکاراها چویا
رابطه : 😐
☆ دوقلو هستید
☆ خیلی شکل همید
☆ اگه کسی اذیتت کنه فاتحش خوندست
☆ از دازای دور نگهت میداره
4. موضوع : اگر براش تولد بگیری
کاراکتر : گوجو ساتورو
رابطه : معلمته
☆ با نوبارا و مگومی سالن رو تزیین میکنی
☆ ایتادوری کیک میخره
☆ کلی هم شیرینی دیگه میگیرین
☆ وقتی گوجو میبینه براش تولد گرفتید ذوق مرگ میشه
☆ همچنان مگومی: 😐 ( شاید لبخند بزنه)
بگذار دفتر خاطرات قلبم را برایت باز کنم ، به خاطرات شیرین و تلخم گوش میدهی؟ خاطراتی که هرگز قرار نیست از ذهنم پاک شوند. سال ها پیش صاحبی داشتم یکم دختر شش ساله که با وجود سن کمش قلب بزرگی به عظمت آسمان داشت.زمانی که روی قفسه های چوبی در یک فروشگاه قدیمی کنار کتاب هایی که ماه ها و یا شاید هم سال ها بود که آنجا بودند کهنه و فرسوده میشدم ، با دختری رو به رو شدم که با ذوق به من خیره شده بود. برقی که در چشمان سیاه رنگش بود مانند روشنایی کوچکی بود که در دل تاریکی فریاد میکشید و هر لحظه مرا بیشتر غرق خود میکرد. او مرا از روی قفسه برداشت و به سوی زنی دوید و با ذوق کودکانهاش که صدای شیرینش را شادتر نشان میداد گفت《 مامان مامان ببین چقدر قشنگه میشه اینو بخرم؟》 زنی که مادر خطاب شده بود خاک کتاب مشکی رنگی را که از روی قفسه برداشته بود را تکاند و با لبخند رو به آن دختر بامزه کرد و بعد نگاهش را به من داد و لبخند روی لبهایش جایش را به تعجب داد و گفت《 اما این خیلی قدیمی و کهنه شده》 اصرارهای پی در پی دختر و صدای کودکانه و دوست داشتنی اش دل مادر را نرم کرد و او راضی به پذیرفتن من به عنوان عضوی از خانوادهشان شد.زمان آنچنان سریع میگذشت که متوجه نشدم کی آن دختر کوچک قد کشید و هشت ساله شد و روز آن حادثه فرا رسید. در یک روز زمستانی همراه با خانواده دونفره ای که این دو سال در کنارشان بودم به پارکی رفتیم، هوا خیلی سرد بود و دختر همانند کودکی از من مراقبت میکرد و به رغم خود که سرما را حس میکنم لباس های گرم بر تنم میپوشاند. هنگامی که به پارک وارد شدیم دختر با پاهای کوچکش روی برف ها به سوی تاب سبز رنگی دوید و سوارش شد و مرا بیشتر در آغوش گرمش فشرد. چند دقیقه ای اطراف را نگاه کرد و بعد خنده شیرینی سر داد و گفت《خیلی سرده مگه نه؟ برف خیلی سفید و سرده. اونجا رو نگاه کن، خیلی زیباست، دونه های بلورین برف زمانی که باد آهنگی رو توی گوششون نجوا میکنه میرقصن و آروم آروم روی زمین فرود میان و بین برف های دیگه ناپدید میشن. قشنگه نه؟ میدونی چرا بعد از چند روز برفا آب میشن؟ خورشید دلتنگشون میشه و بعد از یه مدت اونا رو پیش خودش برمی گردونه و دونه های برف هم مثل زمانی که از آسمون روز زمین فرود اومدن به آسمون پرواز میکنن. ببین کوچولوی من برف زیباست ولی همیشگی نیست، هیچ چیز زیبایی همیشگی نیست و ما زمانی متوجه این زیبایی میشیم که از دستش میدیم.》 چند ثانیه غرق در افکارم شدم، این کلماتی از دهان این کودک خارج میشدند، او فقط یه دختر بچه هشت ساله بود ولی چگونه،چگونه این جملات دوست داشتنی و زیبا را در ذهن کوچک خود تصور میکرد؟ ناگهان صدایی شنیدم، صدای بلندی بود که گوش هایم را آزار میداد ترکیب صدای جیغ مردم و تیر های پی در پی که زده میشدند، وحشت انگیز بود. در آن زمان نتوانستم عامل به وجود آمدن این صداها را ببینم. نمیدانم چه شد که بر زمین افتادم، سرما کل وجودم را فرا گرفته بود نه به خاطر افتادنم بر روی برف ها بلکه از ترس آنکه چیزی که در سر داشتم واقعیت بوده باشد. نمیخواستم به دختر نگاه کنم ولی چشمانم به سویش چرخیدند، او بر روی برف ها افتاده بود و مایع سرخ رنگی اطرافش را احاطه کرده بود، آرام تر از همیشه به نظر میرسید.از آن موقع همه چیز در زندگی ام تغییر کرد او مرا همه جا با خود میبرد و هر لحظه مرا در آغوش داشت و رهایم نمیکرد. روزها با هم بازی میکردیم و شبها مرا در کنار خود میخواباند او چنان با من سخن میگفت و سوالهای گوناگون میپرسید که گویی میداند همه حرفهایش را متوجه میشوم و قرار است جواب تمام سوالهایش را بدهم اما حیف تنها کاری که کردم نگاه کردن به او بود و صد حیف که من قادر به حرف زدن نبودم. او برایم از پدرش گفت که سالها پیش در حادثه جانش را از دست داده بود و این برایم بسیار غم انگیز بود. خوب به یاد دارم روزی را که با دختر و مادرش به جنگلی رفتیم، جنگلی که زنده بودنش را حس میکردیم. آبشاری در آنجا بود که ما را مسحور تماشای خود کرده بود صدای آواز پرندگانی که روی شاخه درختان لانه کرده بودند با اهنگ دلنشین آبشار ترکیب شده بود و حس شیرینی را ایجاد میکرد. پرندگان چنان بلند نغمه سرایی میکردند که گویی میخواستند برگ برگ جنگل شنوای این صدای زیبا باشند. 《تو میدونی اونا دارن راجع به چی آواز میخونن؟》 این سوالی بود که دختر در آن لحظه از من پرسید و دوباره لب باز کرد و جمله ای گفت《شاید دارن خبر سراسر دنیا رو به گوش این جنگل میرسونن》. هوا آفتابی بود و نسیم خنکی که میوزید صورت مرا نوازش میکرد و موهای بلند و قهوه ای دختر را به بازی گرفته بود.ذهنم خالی از هر فکر و کلمه ای شد، برای اولین بار چیزی آزارم میداد، چیزی قلبم را میفشرد و حس بدی داشتم اما نام این حس چه بود؟ مادرش به سویش دوید و پیکر بیجانش را در آغوش گرفت و با اشک هایی که از چشمانش بر روی برف ها و گونه هایش
میریختند فریاد میکشید و کمک میخواست او با تمام وجودش به دخترش التماس میکرد تا چشمانش را باز کند اما او چشمانش را باز نکرد حتی زمانی که آمبولانس آمده بود تا او و دیگر افراد زخمی و تیر خورده را ببرد و صدای گریه های مادرش هر گوشه از پارک شنیده میشد چشمانش را باز نکرد زیرا که من دیدم آن دختر همانند فرشته بال های کوچکی در آورد و به سوی آسمان اوج گرفت و تا زمانی که از دیدگانم ناپدید شود به او خیره بودم که آزادانه و بدون هیچ دردی میخندید. او کالبد زمینی اش را برای همیشه رها کرده بود. جسم بی جان آن دختر پر انرژی و خندان چنان آرام در آغوش مادر خفته بود که گویی سال هاست به خواب رفته. دلم میخواست حرف بزنم و گریه کنم، دلم میخواست بگویم درست است هیچ چیز زیبایی همیشگی نیست لبخند زیبای تو هم از بین رفت، کاش میتوانستم برای آخرین بار در آغوشت بگیرم، کاش میتوانستم بگویم به خاطر تمام لحظات شیرینی که برایم به جای گذاشتی ازت ممنونم، کاش میتوانستم حرف ها و احساسات نهفته قلبم را برایت بگویم کاش میتوانستم بگویم متاسفم اما افسوس تنها کاری که میتوانستم انجام دهم لبخند زدن بود، تنها کاری که تمام این سال ها باید انجام میدادم. سال هاست کنار این تاب در پارکی که دیگر کسی به آنجا نمی آید رها شده ام و خاطراتم با آن دختر مدام در ذهنم جریان دارد. بعد از خاموش شدن شمع زندگی آن دختر تنها شعله آتش گرم در اعماق اقیانوس سرد و تاریک قلب من نیز خاموش شد. 《خاطرات یک عروسک》
*خودم نوشتمش با ایده گرفتن از چندتا رمان*
ادامه مطلب 🥺